مونا مونا ، تا این لحظه: 11 سال و 23 روز سن داره

دختر من

هلیاخانم

سلام به گل مامانی عزیزم میخواستم بهت بگم که بلاخره درواپسین روزای سال91واخرین روزای بارداری من ونیما داداشت موفق شدیم اسمی رو برات پیداکنیم والان جندروزه که تو شدی هلیای ما اما بابایی به شدت مخالفت میکنه وهنوز نتونستیم راضیش کنیم...حالا ببینیم میتونیم برنده شیم یانه...بابا اصرار داره که بزاریم مونا خوب البته من عاشق این اسمم وخودم این فکرو انداختم بسرش...ولی به دلایلی منصرف شدم ودنبال اسم دیگه ای گشتم...این اسم رو (هلیا) اولین بارتوی رمانی از نادرابراهیمی دیدم وخوشم اومد وحالا بعدازسالها دنبال معنیش گشتم وخوشم اومد..درفرهنگ دهخدا نوشته..:گلی که ازدرون گل دیگه ای شکفته میشه   قشنگه نه؟ البته بمعنی  دخترخورشید  هم هست من...
29 اسفند 1391

خستگی مامان

سلام به دخترگلم الان ساعت 1بامداد یکشنبه27اسفندماه91هست ودیگه واقعا جیزی تا اومدن تونمونده ..احتمالا کمتراز1ماه البته تاریخ دقیق 3-2-1392خواهدبود...بشرطی که من توروبصورت طبیعی زایمان میکردم وتوی تمام سونوهاییکه رفتم این تاریخونوشته....ولی گلم ما قراره 10روز زودتر هموببینیم تاریخ دقیق هنوزمعلوم نیس دخترم چهارشنبه ای که درپیشه 30اسفندهست وسال جدید 92هم فرا میرسه....امسال یجوریه نمیدونم چرا!!!!! یه حسی دارم  حسی گنگ وناشناخته نمیدونم خوشحالم یا غمگینم اصلن هیچی مثه سالهای پیش نیس ...شایدم دلیلش انتظاریه که واسه دنیا اومدن تو دارم واون خیلی واسم بزرگترومهمتره گاهی فکر میکنم ایا امادگیشودارم؟ میترسم اماده نباشم ویهووووبا امدن تو همه...
27 اسفند 1391

شمارش معکوس

سلام به عزیز مامانی امیدوارم خوب باشی...هرچندازتکون های مداومت این رو حس میکنم که خوبی...ونمیگذارم هیچ حس نگران کننده ای غلبه کنه بهم...مامانی دیگه شمارش معکوس رو شروع کردم وامروز که١٩اسفند١٣٩١هست وتو به امیدخدا تقریبا٤٠ روزدیگه میای پیش من وبابایی وداداشی این خیلی خوبه وما شدیدا منتظرتیم...هرکدوم به نوعی..اما خوشحال باش که چه داداش خوبی داری واینکه چقدر دوستت داره عزیزم چیزی به پایان سال 91باقی نمونده وهمه درحال تدارک وامادگی واسه سال جدید که برای ما حس جدیدی داره وسال نو همراه با هدیه ی نو خواهدبود واون توخواهی بود پس گلم توهم خودت رواماده کن وقوی و سرحال به دنیا بیا.... دوستت دارم وبوس ...
19 اسفند 1391

سلام نی نی گلم

سلام به دخترگلم چقدرواسم سختوغریبه که بگم دخترم...زبونم میچرخه بگم پسرم..بعدیهو میفهمم خدا یه دخترداده بهم ویه حسی بهم دست میده که سرشاراز ذوق وناباوریه..عزیزم خوشحالم وسپاسگزارم ازخدا که تورو به ما هدیه میکنه اینروزا خیلی سنگین شدم و حال ندارم...اصلن حوصله ندارم کاری کنم والبته توانایی انجام کارایی که دوست دارم بکنم رو ندارم وهمین مساله عصبی وخستم میکنه....تمام وقتم به بطالت میگذره واخر روز احساس بدی دارم ..اخه من عادت به فعالیت شدید و به قولی همیشه "بیزی" بودم و حالا خیلی کارا رو نمیتونم وحالشو ندارم...........ومیدونم که با اومدن تو اینقدر سرم شلوغ میشه که وقت سر خاروندن ندارم چه برسه به این فکراااااا بهرحال الان دیگه کمتراز2ماه موند...
17 اسفند 1391

بدون عنوان

سلام به دخترگلم عزیزم ببخشیدکه اینقدر دیربه دیرمیام سراغت..اخه مامانی یه اخلاقای خاصی داره...ویکمی زیادی واقع گراست ها ؟!واقعگرا یعنی چی؟....ای وای یادم میره تو نی نی هستی وازین حرفای قلمبه سلمبه نزنم منظورم اینه که من نمیتونم ارتباط خوب وشدیدی با چیزی که نمیبینم برقرارکنم و حتما توباید باشی ومن توچشمای قشنگت نگاه کنم واونوقت میتونم باهات حرف بزنم ....واسه همینه که نوشتن احساساتم کمی واسم مشکله...بااینکه کلکسیونی ازاحساسات مختلف دارم مثل ترس..نگرانی..ذوق..اشتیاق..وووومخصوصاکه تواینروزا خیلی تکون میخوری خیلیاااا...ومن گاهی نگران میشم که ایا مشکلی هست وگاهی کیفورمیشم ازین حس خوب...اما نمیتونم بفهمم که منظوری پشت این تکوناهست یا همینطوریه!...
7 اسفند 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دختر من می باشد